تا شقايق هست، زندگي بايد کرد.
در چراگاه نصيحت، گاوي ديدم سير.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
حيات، غفلت رنگين يک دقيقهي"حواست"
و اگر مرگ نبود، دست ما در پي چيزي ميگشت.
پرده را برداريم/ بگذاريم که احساس، هوايي بخورد.
من گدايي ديدم، دربهدر ميرفت و آواز چکاوک ميخواست.
لب دريا برويم/ تور در آب بيندازيم و بگيريم طراوت را از آب.
بهترين چيز، رسيدن به نگاهي است که از حادثهي عشق، تر است.
کسي نيست/ بيا زندگي را بدزديم، آنوقت/ ميان دوديدار قسمت کنيم.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من نديدم بيدي، سايهاش را بفروشد به زمين.
به سراغ من اگر ميآييد/ نرم و آهسته بياييد، مبادا که ترک بردارد/ چيني نازک تنهايي من.
زندگي رسم خوشايندي است/ زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ/ پرشي دارد اندازهي
عشق.
من قطاري ديدم، فقه ميبرد و چه سنگين ميرفت/ من قطاري ديدم، که سياست ميبرد و
چه خالي ميرفت.
من به اندازهي يک ابر دلم ميگيرد/ وقتي از پنجره ميبينم حوري/ دختر بالغ همسايه/ پاي
کميابترين نارون روي زمين/ فقه ميخواند
|