يكشنبه 30 ارديبهشت 1403

 
 
     
 
     
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
آگهي درهموطن 
اخبار در موبايل 
آرشيو روزنامه 
تماس با ما 
توصيه روز
:: بازار کامپيوتر ::
معرفی تبلت چهار هسته‌يی شرکت ASUS‎
:: نکته آموزشی ::
چگونه گوشی اورجینال را از تقلبی تشخیص دهیم؟

اخبار داخلی حوادث تمامی اشک هایم خاک پایت «مادر»

 
 

دوشنبه 3 تير 1387

تمامی اشک هایم خاک پایت «مادر»

 
 

تمسخر همکلاسى ها به خاطر عینکى که با کش به صورتش مى زد از یک طرف و بى پولى پدر از طرف دیگر باعث شده بود خود او به فکر پس انداز باشد...

آن شب «مرتضى» بعد از خوردن شام منتظر ماند تا مادرش ظرفها را براى شست و شو به حیاط ببرد.
«مرتضى» و خانواده اش در دو اتاق تو در تو همراه با یک ایوان باریک که چهار پله از سطح حیاط بالاتر بود، زندگى مى کردند.یک اجاق گاز دوشعله درانتهاى ایوان و یک شیر دستشویى کنارحوض کوچک خانه بود. مرتضى عینکش را به چشم زد و کشى را که به جاى یکى از دسته هاى شکسته بسته بود دور گوش چپش انداخت.
مدت زیادی از شکستن چشم های شیشه ای می گذشت اما پدر نتوانسته بود پولى براى خرید عینک جدید کنار بگذارد.
هر بار که مرتضى سعى مى کرد کش را دور گوش بیندازد پدر ، سر خود را پایین مى انداخت. او که ضعف چشم پسرش را گناه بى توجهى خود مى دانست و هیچ وقت از عذاب وجدان در امان نبود با هر بار دیدن تقلاى او در زدن عینک به چشم، سرش را پایین مى انداخت.
کارخانه اى که پدر مرتضى در آن کار مى کرد از چند ماه پیش به دلیل ورشکستگى، حقوق کارگران را نپرداخته بود و مرد رنجکشیده با دستفروشى کنار خیابان، زندگى اش را به سختى مى گذراند.
درآمدى بخور و نمیر که کفاف خرج هاى اضافى را نمى داد و خرید عینک هم خرج اضافه بود.با این وجود مرد زحمت کش در تلاش بود هر روز پول کمى کنار بگذارد تا بتواند هزینه عینک جدید را بدهد. چشم چپ مرتضى تقریبا نابینا بود.
تنبلى چشم، تشخیصى بود که دکترها داده بودند ؛ عارضه اى که در صورت تشخیص به موقع و درمان برطرف مى شد اما تا هنگام مدرسه رفتن مرتضى و معاینه های ابتداى سال تحصیلى این مساله پیگیرى نشده و از همان کلاس اول، مرتضى عینکى شده بود.
او آن شب بعد از اینکه دید مادرش براى شستن ظرف ها به حیاط رفته، آرام به سمت تاقچه اتاق رفت و قلکش را برداشت. پدر و خواهران کوچک او سرگرم تماشاى تلویزیون بودند. آرام پولها را شمرد.15هزار و ۲۰۰تومان براى خرید عینک جمع کرده بود.
تمسخر همکلاسى ها به خاطر عینکى که با کش به صورتش مى زد از یک طرف و بى پولى پدر از طرف دیگر باعث شده بود خود او به فکر پس انداز باشد.
بعداز ظهر پنجشنبه و جمعه های هر هفته مى رفت سر میدان شهر و به مردمى که خرید کرده بودند، کیسه پلاستیکى مى فروخت. گاهى هم بار آنان را تا کنار خودروها مى برد، انعامى مى گرفت و هرچه درمى آورد مى ریخت توى قلکش.
قلک هنوز پرنشده و این پول هم براى خرید عینک کم بود. مرتضى فکر دیگرى در سرداشت. آهسته ته قلک را با یک چسب پوشاند. پولها را داخل کیسه پلاستیکى ریخت و گذاشت داخل جیب کاپشنش.
وقتى مادر با سبد ظرف هاى شسته به اتاق برگشت، مرتضى هم کنار بقیه سرگرم تماشاى تلویزیون بود. صبح روز بعد ، مرتضى زودتر از همه بیدار شد و طبق روال تمامی روزهاى تعطیل رفت سه نان بربرى داغ خرید.
بخار نان، شیشه عینکش را مى پوشاند و مجبور بود هرچندقدمى که مى رفت بایستد، نانها را با یک دست بگیرد و با آستین دست دیگر شیشه عینکش را پاک کند.
صبحانه که تمام شد پدر بساطش را جمع کرد و از خانه بیرون زد.مرتضى هم آهسته کاپشنش را برداشت و پوشید.مى خواست بیرون برود که ناگهان مادر صدایش کرد:«مرتضى جان ! تو این هوا مگه آدم کاپشن مى پوشه؟ دیروز که بارون مى آمد لخت رفتى بیرون ولى امروز تو این هواى گرم کاپشن پوشیدى؟!» مرتضى که جوابى آماده کرده بود، گفت:نه مامان، پدر دوستم «رضا» خیاطه، گفته کاپشن رو ببرم پیشش، کمى برام کوچیکش کنه و آستینش رو هم کوتاه کنه تا پس فردا که مى روم مدرسه، لااقل اندازه ام باشه.
مادر چیز دیگرى نگفت و فقط از ناراحتى سرش را پایین انداخت.او بعضى از روزهاى هفته در خانه هاى مردم کار مى کرد و این کاپشن را هم یکى از آنان به پسرش هدیه داده بود ؛ البنه از اولش هم براى مرتضى خیلى بزرگ بود.
پسرک از خانه رفت به سمت بازار. کیسه پول ، توى جیب کاپشنش سنگینى مى کرد. جلوى چند مغازه ایستاد، خوب نگاه کرد و وارد یکى از آنها شد. چند کالا قیمت کرد و یکى را پسندید. کیسه پولش را درآورد و به فروشنده داد. یک کاغذ و خودکار هم از او گرفت، چیزى نوشت و گذاشت روى بسته تا آن را برایش کادو کند. از مغازه که بیرون آمد، هدیه در دستش بود.
لبخند ملیحى بر لبانش نقش بسته بود و چشمانش برق مى زد ؛ حتى چشم چپش.خیابان پر بود از آدم و مغازه ها شلوغ. همه خرید مى کردند. هنوز کمى از پول خردهاى قلک، توى جیبش بود.چندلحظه بعد، مرتضى کنار پیاده رو نشست و سرگرم خوردن یک کلوچه با یخ در بهشت شد.
با خودش می گفت: «یک گشتى مى زنم و با اتوبوس برمى گردم خونه.» بعد مقابل چند مغازه عینک فروشى ایستاد و «بر و بر» عینکها را نگاه کرد.
ساعت ۱۱بود که به میدان اصلى شهر رسید. صف اتوبوس خیلى شلوغ بود.به زور رفت بالا. نزدیک بود لاى در اتوبوس له شود.
داخل اتوبوس زیرفشار مردم با کاپشنى که به تن داشت، گرمابیچاره اش کرده و خیس عرق بود.قطره هاى عرق «شر و شر» از پیشانى اش مى ریخت.دور گوشش هم حسابى عرق کرده بود. عینکش هى سر مى خورد و پایین مى آمد. کش عینک شل شده بود. ترسید عینکش بیفتد پایین. بنابراین آن را از صورتش برداشت.به خودش گفت: «به ایستگاه که رسیدم دوباره مى زنم به چشمم.»
بدون عینک نمى توانست خوب ببیند. گوشش را تیز کرده بود که بفهمد کدام ایستگاه است تا این که بالاخره راننده اتوبوس ، داد زد: «ایستگاه لاکانه، کسى جا نمونه!»
مردم مى خواستند با فشار پایین بیایند و مرتضى عینکش را از جیبش درآورد اما جمعیت فرصت نمى داد تا آن را درست به چشم بزند.
ناگهان عینک از دستش به زمین افتاد. مرتضى خواست از پلههای اتوبوس پایین بیاید اما آنها را خوب نمى دید.پایش پیچ خورد و افتاد زمین. دستش را کشید روى شن هاى پراکنده. عینک را پیدا کرد و زد به چشمش.
آمد کش را بیندازد دورگوشش که دید کش سرجایش نیست. همین جورى با دست ، عینک را روى چشم هایش نگه داشته بود. در اتوبوس که بسته شد گوشه کاپشن مرتضى لاى در گیر کرد و تا آمد به خودش بیاید، اتوبوس به راه افتاد و او را با خودش کشید.
مرتضى دستش را از روى صورتش برداشت که به در اتوبوس ضربه بزند اما عینک از چشمش افتاد. خواست عینک را بگیرد که یک دفعه با سر به زمین خورد. تمامی این رخدادها فقط در چندثانیه رقم خورد.
با صداى مسافران، راننده ، اتوبوس را نگه داشت.
بدن خونین مرتضى کنار جوى خیابان افتاده بود. شکاف عمیقى در جمجمه اش دیده مى شد و تکان نمى خورد. او در دم جان سپرده و عینکش هم کنارش افتاده بود.
وقتى جنازه را به پزشکى قانونى گیلان بردند فریاد مادر مرتضى ، سکوت سردخانه را شکست.پدر اشک مى ریخت و با دست به پیشانى مى کوبید.
لباس هاى پسرک را که درآوردند، مقدارى پول خرد، دو اسکناس و یک بسته کوچولوى کادو شده همراهش بود.
پدر مرتضى را صدا زدند و کادو، پول و عینک را به او دادند. پدر و مادر پسرک با چشم اشک آلود ، متعجبانه به بسته نگاه مى کردند.پدر ، آهسته کادو را باز کرد. یک روسرى صورتى و یک تکه کاغذ. روى آن خط مرتضى بود که نوشته بود:«مادر جان ، روزت مبارک.»

 
 
   
 
تحليل
:: اقتصادی ::
شارژ اضافی ۱۲۰هزار تومانی «یارانه‌ها» ذخیره نمی‌شود/ نحوه بهره‌مندی از این شارژ
:: فناوری اطلاعات ::
آغاز دور جدید حراج شماره‌های رند همراه اول
:: روی خط جوانی ::
چه زمانی برای اولین بار بگوییم "دوستت دارم"
:: ورزش ::
همه چیز درباره خویچا کواراتسخلیا، مارادونای گرجستانی
:: فرهنگ و هنر ::
قلم مقدس به‌دنبال معرفی اسوه برای نسل خبرنگاران است
:: حوادث ::
قتل زن تهرانی در حمام خانه اش / شوهرش تصمیم به مثله کردن جسد داشت که پشیمان شد!

 
     
   
     
     
    ::  تماس با ما  ::  درباره ما  ::  sitemap  ::  آگهي درهموطن  ::
کليهء حقوق متعلق است به روزنامهء هموطن سلام. ۱۳۹۳ - ۱۳۸۳
طراحی و اجرای سايت : شرکت به نگار