«شکست عاطفی» یکی از دردآورترین اتفاقاتی است که ممکن است برای هر کسی رخ دهد اما مسلما آخر دنیا نیست. یک دفعه از اینرو به آنرو میشود.
اگر تا دیروز لب به سیگار نمیزد، حالا پاکت پشت پاکت دود میکند؛ اگر تا دیروز شاد بودن و سرزندگیاش توی تمام دانشکده سر زبانها بود، امروز دیگر یا آنقدر خودش را توی اتاق حبس کرده است که دیگر کسی توی محوطه زندگی نمیبیندش یا این که اسطوره غمگینی و آشفتگی میشود.
بعضی وقتها هم یک دفعه آدم منطقیای میشود؛ کسی که همه چیزش نهایت دیوانگی است؛ خندیدنش، حرف زدنش، پوشیدناش و حتی رابطه برقرار کردنش. برای این آدم فرضی فقط یک اتفاق افتاده است؛ او «نه» شنیده است.آن هایی که به ادبیات عاشقانه ایران علاقه دارند، احتمالا میگویند خیلی نامردی است که شکست عشقی را بیاوریم و با خطکش علم روانشناسی اندازهاش را بگیریم و برایش نسخه بپیچیم.
آن ها عاشق قصه زندگی شهریارند. آن ها عاشق «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا»هایی هستند که شهریار بعد از شکست عشقیاش گفت.
آن ها دیوانه « لیلا دوباره قسمت این سلام شد»های حسین منزویاند.
آن ها میدانند شکستهای عشقی میتواند « واسوخت»های محشری بهوجود بیاورد که وحشی بافقی ورد زبانش بود.
آن ها مشتری پر و پا قرص «عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسـوایی من شهرت زیبایی او» هستند.
آن ها دلشان نمیآید لذت گوش دادن به «خیال نکن نباشی» عصار را با توصیههای روانشناسها عوض کنند.
به آن ها حق میدهم. این هم یکی از راههای کنار آمدن با شکست عشقی است؛ پناه بردن به شعر. اما کاش این پناه بردن به شعر، فقط به شکل شعر خواندن و آه کشیدن نباشد. کاش شعرگفتن با شکوه را بهعنوان راهحل ادبی شکست عشقی انتخاب کنید. |