جمعه 26 ارديبهشت 1404

 
 
     
 
     
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
آگهي درهموطن 
اخبار در موبايل 
آرشيو روزنامه 
تماس با ما 
توصيه روز
:: بازار کامپيوتر ::
معرفی تبلت چهار هسته‌يی شرکت ASUS‎
:: نکته آموزشی ::
چگونه گوشی اورجینال را از تقلبی تشخیص دهیم؟

اخبار داخلی حوادث طلاق و خاموش

 
 

هموطن سلام , جمعه 4 دي 1383

طلاق و خاموش

 
 

تنها، فرزند آنها بود که اين زن و شوهر را به هم پيوند داده بود، آنها زير يک سقف زندگي می‌کردند اما دور از هم بودند...

طلاق و خاموش
وقتي با هم ازدواج کردند، احساس خوبي داشتند، آنها جدا از مخالفت‌هايي که در اطرافشان بود با هم ازدواج کردند، « رضا » 28 ساله و « نسرين» 25 سالش بود.
خودشان معتقد بودند که از نظر عقلي و سني به نهايت رشد و تفاهم که براي زندگي مشترک لازم است رسيده‌اند، به همين خاطر بود که غافل از پايان تلخي که روزگار برايشان رقم زده بود، در محضر عقد کردند.
زماني که در دادگاه خانواده آنها را ديدم، هر دو با ظاهري آرام و ساکت، کنار هم روي
 

" نمی‌دانم... فقط می‌دانم که ديگر نمی‌توانستيم یکديگر را تحمل کنيم... شده بوديم هم اتاقي ولي با هم هيچ ارتباطي نداشتيم، در سليقه‌هایمان، اخلاق‌مان، حتي در کوچکترين مسائل روزمره زندگي اختلاف عقيده داشتيم... "

 
 
صندلي نشسته بودند، انگار براي گرفتن جواب آزمايشي ساده در يک آزمايشگاه منتظر هستند، کودکي دو يا سه ساله در مقابلشان بازي می‌کرد و توجه اطرافيان را جلب کرده بود.
وقتي از آنها ماجرا را پرسیدم، مرد با خونسردي گفت: ... می‌خواهيم جدا شویم تفاهم اخلاقی نداریم.
- وقتي که می‌خواستيد ازدواج کنيد چطور؟
-... آن موقع یکديگر را دوست داشتيم... اما هيچکدام نمی‌دانستيم اختلاف عقيده و سليقه‌هایمان چقدر زياد است مثل دو تا چرخ دنده نا ميزان...
زن در حالي که بغضش را فرو می‌خورد، می‌گوید: ... من و تو از اولش به هم دروغ گفتيم... نبايد خصوصيات خودمان را از هم پنهان می‌کرديم...
از آنها می‌خواهم که جريان را از ابتدا برايم تعريف کنند،« رضا» آهي می‌کشد و می‌گويد:... بعد از تمام شدن درسم، رفتم سربازي... خيلي زود گذشت، با مدرک ليسانس در تهران خدمت می‌کردم... بعد از سربازي، دنبال کار می‌گشتم که به وسيله يکي از دوستام توانستم در یک شرکت تبليغاتي کار پيدا کنم... با نسرين آنجا آشنا شدم. او منشي بود در همان نگاه‌ها و برخوردهاي اول به وی علاقه‌مند شدم. می‌خواستم این موضوع را به او بگویم؛ اما می‌ترسيدم جواب رد بدهد.
- چرا؟
- ... بچه‌ها می‌گفتند او دختر مغروری است... از خانواده با شخصيتی است و ممکن است دست رد به سينه‌ات بزند؛ اما بالاخره توانستم حرف دلم را يک جوري به زبان بياورم. گفتم دوستش دارم... اولش اصلاً اعتنا نکرد ولي بعد از کلي اصرار موفق شدم با او رابطه برقرار کنم... ولي اين آشنايي باعث دردسرم شد...
- چطور؟
نسرين گفت:... برای اين‌که آقا از همان اول کلی دروغ سرهم کرد و تحويل من داد. کلي از خودش و خانواده‌اش تعريف و تمجيد
 

" با همين تصورات بود که قرار گذاشتيم با هم ازدواج کنيم؛ اما بعد از ازدواج يکي يکي دروغ‌هایمان افشاء شد... اول از همه فهميدم که مادر" نسرين" خارج نرفته، طلاق گرفته. ... "

 
 
کرد می‌گفت پولدارم... پدرم چنين و چنان است... مادرم فرشته است. من مرد روياهات می‌شوم و از اين حرف‌ها...
در این لحظه رضا به او رو می‌کند و می‌گوید: ... خودت چي؟... تو هم همه حرف‌هایت دروغ بود. مادرم خارج از کشور است. پدرم کارخانه دارد. من اگر دروغ گفتم به خاطر اين بود که می‌خواستم کم نياورم... اما تو، نه تنها به من، بلکه به همه دروغ گفته بودي...
- چرا اين همه به هم دروغ گفتید، فکر نمی‌کرديد بعد از آشنايي دروغ‌هایتان فاش می‌شود؟
- ... اصلاً فکرش را نمی‌کردم که يک روز با "رضا" ازدواج کنم... گفتم شايد چند روزي با هم دوست باشيم و بعد، خداحافظ... اما " رضا" آنقدر مهر و محبت نشان داد که من هم عاشقش شدم...
رضا ادامه داد: با همين تصورات بود که قرار گذاشتيم با هم ازدواج کنيم؛ اما بعد از ازدواج يکي يکي دروغ‌هایمان افشاء شد... اول از همه فهميدم که مادر" نسرين" خارج نرفته، طلاق گرفته. دوم اين‌که فهميدم اصلاً پدرش کارخانه ندارد و يک کارگر ساده و معتاد به مواد مخدره‌ است، خودش هم ديپلم داشت، ولی می‌گفت" ليسانس ادبيات فارسي" دارم...
- چه‌طور، دروغ‌هاي شما برملا نشد؟
- چرا شد و به همين خاطر هم بعد از مدتي هر دو ما از هم متنفر شديم.
همان اوايل تصميم گرفتم از او جداشم ولي وقتي فهميدم" نسرين" باردار است منصرف شدم... فکر می‌کردم آمدن يک بچه زندگيمان را شيرين کند... ولي متاسفانه ارتباط کلامی‌ما با یکديگر
 

" :... برای اين‌که آقا از همان اول کلی دروغ سرهم کرد و تحويل من داد. کلي از خودش و خانواده‌اش تعريف و تمجيد کرد می‌گفت پولدارم... پدرم چنين و چنان است... مادرم فرشته است.... "

 
 
کم شده بود... من صبح تا شب بيرون کار می‌کردم تا خرج و مخارج زندگيمان را در بياورم... نسرين هم خانه‌داري و بچه‌داري می‌کرد... روز به روز فاصله ما بيشتر می‌شد... تا اين‌که متوجه شديم فقط داريم زير يک سقف زندگي می‌کنيم... آنجا مثل يک خوابگاه براي ما شده بود... بعد از چند وقت " نسرين" هم دوباره رفت سرکار... آنجا ديگر واقعا يک خوابگاه شده بود... فقط شب‌ها براي استراحت می‌آمديم خانه...
- بچه‌تان چي؟
- نسرين بچه را با خودش می‌برد سر کار آنجا مهد کودک داشت...
- چه شد که تصميم به جدايي گرفتيد؟
- نمی‌دانم... فقط می‌دانم که ديگر نمی‌توانستيم یکديگر را تحمل کنيم... شده بوديم هم اتاقي ولي با هم هيچ ارتباطي نداشتيم، در سليقه‌هایمان، اخلاق‌مان، حتي در کوچکترين مسائل روزمره زندگي اختلاف عقيده داشتيم... هر کسي براي خودش زندگي می‌کرد...
نسرين گفت: اين وضعيت کلافه‌ام کرد... به رضا پيشنهاد دادم طلاق توافقي بگيريم...
رضا گفت: منم راضي بودم. وقتي آمديم دادگاه قاضي پيشنهاد داد برويم پيش مشاور خانواده؛ اما دردي دوا نشد... دست آخر هم من رضايت دادم بچه پيش نسرين بماند و از هم جدا شويم...
اين آخرين جمله‌اي بود که مرد بر زبان آورد، وقتي به زن نگريستم، داشت با نگاه کودکش را دنبال می‌کرد، شايد در فکر آينده او بود... به اين‌که چطور می‌توانست به تنهايي فرزندش را در اين دنياي پر هياهو بزرگ کند.
به راستي چندين زوج وجود دارند که به درد" رضا و نسرين" دچار هستند، به طلاق خاموش...

 
 
   
 
تحليل
:: اقتصادی ::
وزارت اقتصاد؛ یک صندلی و هفت نامزد
:: فناوری اطلاعات ::
فیبر نوری؛ اینترنتی که انتظارات شما را تغییر می‌دهد
:: روی خط جوانی ::
دلیل نوعروس برای طلاق 6 ماه بعد از عقد چه بود؟
:: ورزش ::
اولادقباد کوتاه آمد: قدردان آقای شمسایی هستم
:: فرهنگ و هنر ::
کارگردان پایتخت: تنابنده هرچه قدر گرفته باز هم کم است
:: حوادث ::
محاکمه پزشک متخصص به جرم قتل بی‌رحانه برادر

 
     
   
     
     
    ::  تماس با ما  ::  درباره ما  ::  sitemap  ::  آگهي درهموطن  ::
کليهء حقوق متعلق است به روزنامهء هموطن سلام. ۱۳۹۳ - ۱۳۸۳
طراحی و اجرای سايت : شرکت به نگار