 |
توصيه روز |
 |
 |
:: بازار کامپيوتر :: |
 |
|
:: نکته آموزشی :: |
 |
|
|
 |
 |
|
 |
|
|
|
رقابت عشقي پسر دايي و پسر عمه از دادگاه سر در آورد
|
| | |
 | پسر دایی جوان برای این که رقیب عشقی خود را از سر راه بردارد، با شلیک گلوله پسر عمهاش را راهی بیمارستان کرد. | به گزارش خبرنگار ما، چندی پیش ماموران نیروی انتظامی باخبر شدند، پسر جوانی بر اثر اصابت گلوله زخمی شده است.
ماموران بلافاصله برای انجام تحقیقات به سراغ داوود جوان 23 ساله رفتند وی در تحقیقات به ماموران گفت: مدتی قبل من و محمد پسر داییام در کرج با دختری به نام لیلا آشنا شدیم، کمکم من به لیلا علاقهمند شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، این تصمیم را با خانوادهام مطرح کردم و متوجه شدم که محمد هم به لیلا علاقهمند شده است، من و محمد که تا آن زمان بسیار با هم دوست بودیم، کمکم به هم بیاعتمادشدیم. محمد از آن به بعد به دشمن من تبدیل شده بود از او خواستم تا پایش را از این ماجرا بیرون بکشد، اما قبول نمیکرد، محمد میگفت بدون لیلا نمیتواند زندگی کند و هر طور شده باید با او ازدواج کند، این مسئله در مورد من هم بود، من هم آنقدر به لیلا علاقهمند بودم که نمیتوانستم زندگی بدون او را تصور کنم. اختلاف بین ما 2 نفر آنقدر بالا گرفته بود که خانوادههایمان نیز با هم درگیر شده بودند.
بنابراین تصمیم گرفتیم، از لیلا بخواهیم بین ما 2 نفر یکی را انتخاب کند، وقتی از لیلا خواستیم تصمیم نهاییاش را اعلام کند، گفت: هر دوی شما برای من محترم هستید و دلم نمیخواهد با این انتخاب یکی از شما را ناراحت کنم، اگر هم من باعث اختلافتان شدهام، پس بهتر است دیگر به سراغم نیایید و همدیگر را فراموش کنیم. آن روز در راه بازگشت به خانه در حالی که من و محمد با هم بودیم، لیلا با من تماس گرفت و گفت: قصد دارد با من ازدواج کند و هیچ علاقهای به محمد ندارد، اما در آن لحظه نتوانسته این حرف را در برابر هر دو ما بگوید. وقتی محمد متوجه این صحبتهای لیلا شد، بشدت از دست او عصبانی شد، او که مرا مقصر ماجرا میدانست در راه بازگشت با من دعوا کرد و درگیری بین ما بالا گرفت، یک دفعه او سلاحی از کاپیشنش بیرون آورد و به طرفم شلیک کرد، گلوله به دستم خورد. پسر داییام که تازه فهمیده بود چه کار کرده است، بلافاصله مرا به بیمارستان رساند.
پزشکان نیز به سرعت مرا به اتاق عمل بردند و گلوله را از دستم خارج کردند، از اتاق عمل بیرون که آمدم، هنوز نیمهبیهوش بودم، متوجه شدم محمد هنوز بالای سرم ایستاده اما کمی که بهتر شدم، فهمیدم او فرار کرده است.
پس از حرفهای داوود، تحقیقات ماموران برای پیدا کردن محمد آغاز شد، آنها موفق شدند، محمد را در خانه پدریاش دستگیر کنند، او بلافاصله بعد از دستگیری به جرم خود اعتراف کرد و گفت: داوود پسر عمه من است، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و مثل 2 برادر هستیم، هر جا که میرفتیم با هم بودیم و هیچ وقت، پشت هم را خالی نمیکردیم تا این که با لیلا آشنا شدیم، ما هر دو عاشق این دختر شدیم و تصمیم گرفتیم با او ازدواج کنیم، اما هیچکدام از تصمیم دیگری خبر نداشتیم، وقتی متوجه شدیم که کار از کار گذشته بود، ما هر دو نمیتوانستیم از این دختر دل بکنیم، چندین بار تصمیم گرفتم، لیلا را فراموش کنم، اما نتوانستم تا این که لیلا در راه برگشت به تهران و پس از آن قرار لعنتی با داوود تماس گرفت و گفت: قصد دارد با او ازدواج کند، داوود جوانی خوشتیپ و تحصیل کرده است و من مثل او نیستم.
پس از اعترافات محمد، پرونده نزد دادیار رضوانفر فرستاده شد تا متن کیفرخواست این پسر جوان تحت عنوان ایراد ضرب و جرح عمدی صادر شود. بنا بر این گزارش، محمد در آیندهای نزدیک در دادگاه محاکمه خواهد شد. | | | | | | |
|
 |
تحليل |
 |
 |
:: اقتصادی :: |
 |
|
:: فناوری اطلاعات :: |
 |
|
:: روی خط جوانی :: |
 |
|
:: ورزش :: |
 |
|
:: فرهنگ و هنر :: |
 |
|
:: حوادث :: |
 |
|
|
 |
 |
|
 |
|
|