|
توصيه روز |
|
|
:: بازار کامپيوتر :: |
|
|
:: نکته آموزشی :: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
هموطن , يكشنبه 27 آذر 1384 |
|
سفارش آش پشت پا |
| | |
| هفته پیش عباس رفت تا زندگیاش را در کشوری دیگر آغاز کند. | هفته پیش عباس رفت تا زندگیاش را در کشوری دیگر آغاز کند. او مهاجرت کرد و رفت و مرا با جای خالیاش در قلبم تنها گذاشت. به او عادت کرده بودم. 55 سال برادر نزدیکتر از خواهر برای من بود.
گفتم: عباس برای تو و من دیگر مهاجرت به صلاح نیست، اینجا پا گرفتهایم، ریشه داریم. چطور میتوانیم. چطور میتوانیم در خاکی دیگر ریشه بدوانیم.
گفت: راست میگویی خواهر من، اما من هم اینجا کسی را ندارم، همه فرزندانم که خارجاند و وقتی همسرم هم فوت کرد دیگر کاملا تنها شدهام.
گفتم: ولی برادر عزیزم سهم من چی؟ خواهرت! سهم مادرت، او که همه دلخوشیاش این است که فرزندانش سری به آنها بزنند.
میدانستم گفتنم بیفایده است، چرا که تصمیمش را گرفته بود. دل کن شده بود و نباید وقتی راهی است خاطرش را مکدر میکردم. او رفت و چه اندوهگین شدیم همه.
احساس میکردم غروبهای دلگیری را باید بنشینیم و به انتظار تلفن یا نامهای ثانیهشماری کنم. برای همین تصمیم گرفتم بنشینم و خاطرات خوش بودن درکنار برادری مهربان و فداکار را مرور کنم و به جای آن که غصه نبودنش را بخورم به این فکر کنم که محبتش کم نمیشود. همین 2، 3 خط نامه یک پیغام یا یک خبر از او برای من یک دنیاست.
3 روز بعد از رفتنش، آش پشتپا برایش پختم. همه وسایل آش پختن را داشتم. سبزیاش را در فریزر داشتم، حبوبات و رشته هم در کابینتها بود، اما دلم میخواست به بهانه پختن آش پشتپای برادرم از خانه بیرون بزنم. بروم بازار میوه و ترهبار سبزی تازه بخرم. بیام خانه و روزنامه پهن کنم و بنشینم سبزی پاک کنم. آنها را بشویم و خرد کنم. این طوری خیلی سرگرم میشدم. هین کار را هم کردم.
حبوباتش را هم خریدم، با دقت پاک کردم و خوب اندازهگیری کردم تا برای همه آشناها و اقوام آش پخته باشم. یک قلم و کاغذ آوردم و اسامی کسانی را که باید آش دم خانهشان میبردم، یادداشت کردم.
این کارها را بدون هیچ یادداشتی یا نیاز به بیرون رفتن و خرید میتوانستم انجام بدهم، اما ترجیم دادم هر چه بیشتر روزگارم را با کار و خرید بگذرانم و خودم را سرگرم کنم، چرا که میدانستم اگر بیکار بنشینم، آنقدر در فکر گذشتهها غوطهور میشوم تا حسابی گریه کنم، ولی این کار را نکردم. دوست داشتم برایش خوشحال باشم که رفته است و نزد فرزندانش زندگی میکند و نوههای دوست داشتنیاش را روی پاهای خود میگذراد و برایشان قصه میگوید که شاید بارها در رویاهایش آنها را برای نوههایش بازگو کرده است.
میان انبوه کارهای آش پشتپا بودم که مینا دختر داییام زنگ زد. گفت: آماده باش که میهمان داری!
گفتم: قدمتان سر چشم چند نفر هستید.
گفت: تو کاریت نباشد فقط منتظر میهمان باش.
و من هم منتظر ماندم و غروب نشده بود که خانهام پر از دختر دایی و دختر خاله با بچهها و نوههایشان شد. گفتند میخواهند آش پشتپای عباس آقا را خودشان درست کنند و چه کار خوبی کردند. نه این که در کار خانه و کار پختن آش کمکم کردند، این که تنهایم نگذاشتند و با حضورشان خانهام را از شادی پر کردند.
میان میهمانها نشسته بودم که تلفن زنگ زد. گفتم مطمئنم عباس است!
خودش بود. گفته بود که زنگ میزنم، اما نمیدانستم کی. صدایش خوشحال بود و از پشت تلفن میدانستم صورتش بشاش است و دارد میخندند. گفت: زنگ زدم که بگویم یادت نرود برایم آش پشت پا بپزی.
گفتم: جات خالی پختهایم و به یاد تو که سیر دوست نداری، سیر داغ هم رویش نریختهام.
خندید. بلند و سر خوشاند، من هم خندیدم.
| | | | | | |
|
|
تحليل |
|
|
:: اقتصادی :: |
|
|
:: فناوری اطلاعات :: |
|
|
:: روی خط جوانی :: |
|
|
:: ورزش :: |
|
|
:: فرهنگ و هنر :: |
|
|
:: حوادث :: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|