|
توصيه روز |
|
|
:: بازار کامپيوتر :: |
|
|
:: نکته آموزشی :: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
یاد شب های یلدای بچگی به خیر! |
| | |
| یکی از شبهای هفته پیش، شب یلدا بود. بلندترین شب سال. همه به نشانه این که با بلندترین شب سال خوب کنار می آیند دور هم جمع میشوند. | آجیل و هندوانه میخورند و فال حافظ میگیرند و میگویند و میخندند تا شب سرد سال به آرامی و سنگینی دیگر شبها نگذرد.
از آنجا که روزگار کسانی مثل من که در گذشته و مرور خاطرات جوانیشان خوشتر هستند امسال نیز یاد شبهای یلدای سالهای دور در جان و روحم شعله گرفت.
شبهای یلدا که سرما پشت پنجره بیداد میکرد. برف سنگین میبارید و مادربزرگم میگفت که باید بیدار بود و قصههایش را گوش کرد. چه قصههای شیرین و جذابی میگفت. هر سال همان قصهها تکرار میشد، اما انگار هر سال شیرینتر میشد. قصه زر پری سبزهپری قصه بز روی بوم. ما با چشمانی که از شدت جستوجو و کنجکاوی گرد شده بود چشم به دهان بیدندان مادربزرگ میدوختیم که چگونه هم قصه میگفت هم مغز تخمههای هندوانه را که در کف دستش نرم کرده بود به دهان میگذاشت و میجوید. جویدنش خیلی طول میکشید. خسته نمیشد وقتی چند دقیقه فقط به جویدن چند تکه مغز تخمه میگذشت به نظرم عجیبترین لحظات سپری میشد.
شبهای یلدای روزگار بچگی ما حافظ و شمع و عود نداشت، یک چراغ فانوسی بود روی مجمعه مسی کرسی و یک قدح پر از تخمه هندوانه و خربزه که در تمام طول تابستان مادرم با چه دقت و وسواسی آنها را میشست و میگذاشت گوشه حیاط تا آفتاب پاک تابستان آنها را خشک کند و بعد تفت بدهد و بگذارد تو یک قوطی تا زمستان و شب یلدا که برسد و باعث شود همه دور هم زیرکرسی بنشینیم و قصه گوش کنیم. قصه گوش کنیم و گوش نکنیم چرا که دیگر پلکهایمان خسته شده بود و خوابمان می آمد. صدای مادربزرگ کم کم با رویایمان یکی میشد. نمیدانستیم خواب قصهگویی مادربزرگ را میبینیم یا مادربزرگ قصه میگوید و ما میخوابیم.
نمیدانستیم. بعدش لابد خوابمان سنگین میشد و مادربزرگ تصمیم میگرفت مغز تخمهها را قورت بدهد که اینقدر در انتظار این لحظه بودم و مادرم بلند میشد و هر کدام از ما را که سرمان یک طرف افتاده بود حسابی زیر لحاف گرم کرسی میکشاند.
لحاف را تا زیرچانههایمان بالا میکشید و حتما یک دانه پوست تخمه را که به چانه یا گوشه لب یک کدام از ما چسبیده بود میگرفت و به مادربزرگ میگفت که بخوابد. مادربزرگ هم خودش را زیرلحاف کرسی میسراند و باز به فکر این میافتاد که اگر سال دیگر زنده بود باز برایمان همین قصهها را بگوید یا تصمیم بگیرد قصههای جدیدی بگوید. نمیدانم به این فکر میکرد یا نه، اما یادم میآید وقتی مشتاقانه به دامنش میآویختم که مادرجون قصه بگو! خواهشم میکنم قصه بگو... موهایم را از سر لطف نوازش میکرد و میگفت:
اگر دختر خوب باشی امشب یک قصه جدید خواهم گفت، اما همیشه قصههایش تکراری بود.
شاید نمیدانست از کجا باید قصه نو یاد بگیرد. شاید دیگر حافظهاش یاری نمیکرد چیزی نو به خاطر بیاورد. در هر حال خدا رحمتش کند. شبهای یلدای بعدی دیگر نبود، اما یاد و خاطرهاش همیشه با من است.
حالا میزهای شبهای یلدا با سفره مسی کرسی قدیممان خیلی فرق کرده است. دیگر آنقدر حرف برای گفتن هست که کسی قصههای مادربزرگ را نمیخواهد که بشنود، فقط شنیدن ماجرای یک صبح تا شب هر یک از فرزندان یا نوههایم به شگفتانگیزی همان قصههای قدیمی است که از بس هیجان برانگیز است باز انگار کودکی هستم که چشمانم به دهان بیدندان مادربزرگ گرد و خیره مانده است.
| | | | | | | | |
|
|
تحليل |
|
|
:: اقتصادی :: |
|
|
:: فناوری اطلاعات :: |
|
|
:: روی خط جوانی :: |
|
|
:: ورزش :: |
|
|
:: فرهنگ و هنر :: |
|
|
:: حوادث :: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|